نوشتن درباره زندگی بعضی افراد آسان نیست. میترسی نتوانی حق مطلب را ادا کنی و چیزی از قلم بیفتد. وقتی با بهجت شایانمنش(اکبری) صحبت کردم همین احساس را داشتم. فعالیتهای گسترده سیسالهاش را به سختی میتوان در این مطلب خلاصه کرد. از کودکی با قرآن انس داشته و درسش را در حوزه علمیه ادامه داده است.
کسی که زمانی در خط تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی بود اکنون در خط مقدم جبهه فرهنگی قرار دارد و کارهای خیرخواهانه و جهادی و مدیریت کانون فرهنگی، به تنهایی کافی است که تمام وقت او را پر کند اما او در کنار اینها 120 دختر و پسر بدسرپرست و بیسرپرست بهزیستی را به طور مستقیم و غیرمستقیم حمایت کرده، 120 خانواده بیبضاعت را زیر پوشش دارد و خادمیار ازدواج هم هست.
این بانوی شصتو سه ساله محله آزادشهر با زبان نرم و اخلاق خوش و مهربانش توانسته است اخلاق و احکام اسلامی را در خیلی زندگیها جاری کند و افراد بسیاری هستند که پس از نشست و برخاست با او به جای خشم و کینه و چشم و همچشمی، صبر و گذشت و مهربانی را پیشه خود کردهاند.
هر بار که میخواستیم با او قرار ملاقات بگذاریم، هماهنگ نمیشد. یا خانمهای بسیجی را به اردو برده بود یا در بنگاهها دنبال خانه برای بچههای بهزیستی میگشت. یک روز دیگر در مناطق محروم در حال توزیع بستههای معیشتی بود. باقی اوقاتش هم با سخنرانی و برگزاری کلاس، پرستاری از مادر و نوزاد، گرفتن وام و رسیدگی به مشکلات بچههای بزرگ شده در بهزیستی و ... پر میشد. سرانجام بین شلوغیهای برنامهریزی برای جشن عید غدیر، ساعاتی را با او همکلام شدیم.
روحیه فعال و انقلابی شایانمنش که به فامیلی همسرش «اکبری» معروف است، ریشه در دوران کودکیاش دارد. آن زمان علاقه زیادی به قرآن نشان داد و وقت زیادی را برای یادگیری این کتاب الهی صرف کرد. پس از اتمام دوران ابتدایی، در حوزه علمیه ادامه تحصیل داد و در سالهای اول انقلاب اسلامی ازدواج کرد. همسرش علیاکبر اکبری از ابتدا با فعالیتهای اجتماعی و فرهنگیاش موافق بود و او را حمایت میکرد. شایانمنش از سال 60 وارد کارهای جهادی شد و به مناطق محروم شهر و روستا رفت و مبانی اسلام را به مردم آموزش داد.
او تعریف میکند:« قبل از انقلاب اسلامی نمیتوانستیم به راحتی دورهمیهای مذهبی داشته باشیم. بعد از آنکه فرصت فراهم شد، غنیمت میدانستم و انرژی جوانیام را در راه آموزش قرآن و اعتلای اندیشههای دینی مردم گذاشتم. سال 64 سه تا بچه سهساله، یکونیم ساله و شش ماهه داشتم. در عین حال که به آنها رسیدگی میکردم دیدم نیاز است فعالیتها و آموزشها را منسجمتر کنم برای همین کانون فرهنگی عشاق زینب(س) را زیرنظر سازمان تبلیغات اسلامی به ثبت رساندم.
چند سالی کلاسهای کانون را در خانه خودمان برگزار میکردم. تابستانها 25 تا کلاس داشتیم. سال 70 یکی از همسایههایمان گفت پسرش ایران نیست و خانهاش خالی است و میتوانیم این فعالیتهای فرهنگی را در آنجا انجام دهیم. از آن زمان تا امسال محل کانون ما در خانه او بود. امسال قرار است این فرد به ایران بیاید و ما دنبال مکان دیگری هستیم.
بعد از آنکه فرصت فراهم شد، غنیمت میدانستم و انرژی جوانیام را در راه آموزش قرآن و اعتلای اندیشههای دینی مردم گذاشتم
تاکنون هم نتوانستهایم این اطراف مکان مناسبی پیدا کنیم که هزینه اجاره نخواهد. سمت توس یک مکان هست اما هیچکس حاضر نیست این مسیر دور را طی کند. سیسال است اینجاییم و همه همسایهها اصرار دارند همین اطراف باشیم.»
شایانمنش از سال 80 با بهزیستی آشنا میشود و بچههای زیرپوشش آنجا را به مراسم افطاری و جشنها دعوت میکند. به دنبال این آشنایی تصمیم میگیرد آموزش قرآن به آنها را شروع کند. بعد از آن هفتهای یک بار به مجموعه گلستان علی(ع) میرود و با بچهها ارتباط میگیرد. کلاس روخوانی و تفسیر قرآن برایشان میگذارد، آنها را به اردو و زیارت حرم میبرد و سالها به همین روال ادامه پیدا میکند تا اینکه آن کودکان، تبدیل به نوجوانان هجدهساله میشوند. طبق قانون بهزیستی باید از این مکان جدا میشدند و برای خودشان زندگی مستقل تشکیل میدادند.
شایانمنش که بین بچههای بهزیستی به خانم اکبری معروف است، تعریف میکند:«خانمهای بسیج را به اردوی زیارتی قم و جمکران برده بودم که بچهها زنگ زدند و گریهکنان میگفتند بهزیستی گفته باید مستقل شویم و این موضوع برای ما سخت است. حق هم داشتند. دختر هجدهساله کجا برود و چطور زندگیاش را اداره کند. البته آنطور نیست که بهزیستی درکل رهایشان کند. حمایتهایی دارد اما کافی نیست و این بچهها هم در معرض آسیبهای زیادی قرار دارند.
از فکر و خیال، شب خوابم نمیبرد و با خودم میگفتم این چه قانونی است. اگر یک آدم ناباب سرراه این دختران قرار بگیرد سرنوشتشان تباه میشود. نفهمیدم آن مسافرت چطور گذشت و تمام شد. دائم در حال زنگ زدن و صحبت کردن درباره این موضوع بودیم. یا دخترها زنگ میزدند و گریه میکردند یا من به بهزیستی زنگ میزدم و چک و چانه میزدم.
ناراحتی من را که دیدند گفتند غصه نخورید ما یک خانه برای پسرها گرفتیم، یک خانه هم برای این دخترها میگیریم
وقتی آمدم مشهد، پس از صحبت کردن با این و آن، من را فرستادند پیش حاج آقای سیدی که برای پسرهایی که در بهزیستی بزرگ شده بودند، خانه گرفته بودند. ایشان ناراحتی من را که دیدند گفتند غصه نخورید ما یک خانه برای پسرها گرفتیم، یک خانه هم برای این دخترها میگیریم. شما هم خودتان هوایشان را داشته باشید.»
بچههای پنجسالهای که آن زمان در کلاسهای این کانون شرکت کردهاند اکنون بیستو چند ساله هستند و وقتی شایانمنش را در خیابان میبینند میگویند ما هرچه داریم از شما داریم. اینجای کلام که میرسیم، شایانمنش با همان آرامش، وقار و صبوری که در کلام و چهرهاش نمایان است، لبخندی میزند و میگوید:«همین برایم بس است.»
به گفته او، آن زمان برای شرکت کنندگان در کلاسها، اردوهای یک روزه میگذاشتند و همین برنامه تفریحی باعث میشده که بیشتر بچههای محله دوست داشته باشند در کلاسها ثبت نام کنند. در کنار این اردوها، مبانی دینی و اخلاقی را هم به دخترها و پسرها گوشزد میکردند. او میگوید:«خدا را شکر انگار چیزهایی که گفتهایم در ذهن بچهها نقش بسته و رهتوشه بزرگیشان شده است.»
خانه دخترها را که اجاره میکنند فصل جدیدی در زندگی شایانمنش آغاز میشود. او میدانسته تنها گذاشتن و رها کردن این بچهها در آن وضعیت، آسیبهای متعددی برای آنها به دنبال دارد برای همین مثل یک مادر به آنها سر میزده، درد دلهایشان را میشنیده، هزینه تحصیل دانشگاهشان را فراهم میکرده، برایشان کار پیدا میکرده و ... از این پس، دخترها او را مادر خودشان میدانستند و مادرجان صدایش میزدند. بعضی از این دخترها آشنایی چندانی با مبانی دینی نداشتند.
یکی حجاب مناسبی نداشته، یکی نماز نمیخوانده، یکی گوشهگیر بوده و روابط اجتماعی خوبی نداشته و ... این مسائل باعث میشود که شایانمنش احساس مسئولیت بیشتری کند و یک در جهاد را توجه و رسیدگی به این دخترها و امثال آنها ببیند. او از آن زمان تاکنون حدود صد دختر و پسر بدسرپرست و بیسرپرست را به طور غیرمستقیم و بیستدختر و پسر را به طور مستقیم تحت حمایت قرار داده است. خیلی از آنها ارتباط خانوادگی با خانواده شایانمنش دارند.
ناهار و شام به خانه مادرجانشان میروند و حتی شب آنجا میخوابند. همسر و چهار فرزند شایانمنش هم این بچهها را دیگر اعضای خانواده میدانند و ارتباطی صمیمی با آنها دارند. در حین همین رفت و آمدها، شایانمنش با زبان نرم و روی خوش، مادرانه درس دین و زندگی را به آنها داده است.»
الهه که یکی از همین دخترهاست و به رسم احترام و رازداری، فامیلش را بیان نمیکنیم، بعد از اینکه چند بار تأکید میکند رابطهاش با شایانمنش رابطه مادر و دختری است، میگوید:«هرچه دارم از خانم اکبری(شایانمنش) است. هزینه تحصیلم را داد. عروسم کرد. جهیزیه و سیسمونیام را داد. هنگام زایمان هر سه بچهام و پس از آن، بالا سرم بود. شوهرداری و بچهداری را یادم داد. پیش او درس زندگی یاد گرفتم.»
بغض گلویش را میگیرد و اشکهایش فرومیریزد. با گوشه روسری آنها را پاک میکند و ادامه میدهد:«هر وقت به محبتهایش فکر میکنم گریهام میگیرد. خیلی مهربان و باگذشت است. سنم که کمتر بود از روی جوانی، گاهی با او بد صحبت کردم اما او با گذشت و مهربانی من را شرمنده خودش کرد. حالا که خودم بچه دارم میفهمم چقدر پای من صبوری کرده است. نه اینکه فقط با من اینطور باشد با همه بچههای بهزیستی همینطور است. یکی دو تا نیستیم.»
زندگی من دو قسمت دارد؛ یکی قبل از آشنایی با خانم اکبری که آنزمان فهم کمتری درباره مسائل داشتم و بعد از آن که دوران فهمیده شدنم بود
عاطفه از دیگر بزرگ شدههای بهزیستی است که به قول خودش شانس آشنایی با خانم اکبری را داشته است. او هم میگوید:«زندگی من دو قسمت دارد. یکی قبل از آشنایی با خانم اکبری که آنزمان فهم کمتری درباره مسائل داشتم و بعد از آن که دوران فهمیده شدنم بود.» بعد هم با خنده میگوید:« همه چیز را نمیشود گفت فقط این را بگویم که من خیلی شرایط بدی داشتم.»
عاطفه که تا چند سال پیش کسی حریف شرارتهایش نمیشد، میگوید:« خانم اکبری زندگیام را عوض کرد. نه با زور و دعوا. برعکس اینقدر محبت و مهربانی کرد و قربان صدقهام رفت که خودم خجالت میکشیدم ناراحتش کنم. درجلسهها پای سخنرانیهایش که نشستم تازه وجدانم بیدار شد و خدا را شناختم. خیلیهای دیگر هم مشابه من بودند که با اخلاق خوش خانم اکبری، سر به راه شدند.»
مهناز همسایه سیساله شایانمنش است. او تعریف میکند:«سیسال پیش من جوانی بیستودوساله بودم. پوششم شبیه امروزم نبود. خانم اکبری خیلی دوستانه با من ارتباط برقرار کرد. بچههایم را برایم نگه میداشت و من میرفتم خرید و ارتباطی با جلسات مذهبی نداشتم. یک روز خانم اکبری گفت میآیی برویم دعای توسل. من نمیدانستم دعای توسل چیست. گفتم کجاست؟ در جلسه بعضیها از دیدن ظاهر من تعجب کردند اما هیچکس چیزی نگفت و بیاحترامی نکرد. کم کم در همین جلسات و سخنرانیها، خدا را شناختم.»
او چند بار آه میکشد و میگوید:«خدا را شکر، خدا را به تعداد ریگهای بیابان شکر میکنم که به واسطه خانم اکبری مسیر درست را پیدا کردم. اگر با این خانم آشنا نمیشدم معلوم نبود خودم و بچههایم به چه راهی میرفتیم.
ولی الان دختر و پسر من هم که در اطراف خانم اکبری بزرگ شدهاند مؤمن و مقید هستند. همیشه به خانم اکبری میگویم او ما را تغییر داد. حتی چند نفر از اعضای فامیل و خانوادهام را هم پای جلسات خانم اکبری آوردم و آنها هم الان دیندار و مبلغ شدهاند.»
اعضای کانون فرهنگی عشاق زینب(س) که ارتباط زیادی با بهجت شایانمنش دارند در توصیف او این جملات را بر زبان میآورند؛ صبور، مهربان، باگذشت، بیست بیست، یک بانوی کامل، زن نمونه آزادشهر و مشهد. معرفیاش کنید تا همه بشناسندش. شاید خیلیهای دیگر هم مثل ما، با آشنایی او زندگیشان تغییر کند.
شایانمنش با وجود اینکه حمایت زیادی از بچههای بزرگ شده در بهزیستی داشته و دارد، به این حد اکتفا نکرده و در کنارش 120 خانواده بیبضاعت را هم زیر پوشش دارد. در تأمین هزینههای رهن خانه و درمان، کمک حالشان است و بستههای غذایی کمک معیشتی برایشان میبرد. خیران مرتبط با او کسانی هستند که از طریق کانون و جلسههای سخنرانی او را شناختهاند. شایانمنش خادمیار ازدواج هم هست. او تاکنون واسطه حدود 200 ازدواج شده است که به گفته خودش، غیر از یک طلاق، باقی همه دارند زندگی میکنند.
شایانمنش میگوید:«نه اینکه هیچ کدام مشکلی نداشته باشند اما کمکشان میکنم تا مشکلشان حل شود و با هم به سازش برسند. بعضیها هم خودشان کلاسهای مهارتهای زندگی رفتهاند و اهل مطالعه کتاب هستند و با همین اطلاعاتی که دارند زندگیهایشان را به خوبی میچرخانند. او یک صندوق قرضالحسنه خانگی هم دایر کرده است. خیران در آن پول میریزند و با این پولها به نیازمندان وام داده میشود. برای دریافت اقساط وام هم کارت یارانه آنها گرفته میشود تا نیاز به ضامن و ... نداشته باشند. هر کدام از خیران هم پولش را لازم داشته باشد، به او برگردانده میشود.»
شایانمنش باز از دغدغه مکان یاد میکند و میگوید:« 30 سال است در محله سیدرضی بودیم و همه فعالیتهای کانون و خیریه، در اینجا انجام شده است. بچههایی که اینجا کلاس آمدهاند اکنون جزو خیرانمان هستند و بچههایشان را به کانون میفرستند. از وقتی بدون جا شدهایم غم بزرگی بر دل اعضا و همسایهها نشسته و امیدواریم خیری پیدا شود که بخواهد خانهاش را در اختیار کانون قرار دهد.»